درباره کتاب خواهر خورشید

قاب سیاه و سفید کودکی های من و تمام آدم هایی که مجاور بارگاه بانو هستند، صبح ها با سلام به گنبد طلایی اش رنگ می گرفت.

خانه ما جایی بود که با چند پیچ کوتاه می توانستی خودت را ناگهان روبروی گلدسته های ایستاده حرم  ببینی. گلدسته هایی که فکر می کردی مثل یک آدم قدبلند انتهای خیابان ایستاده اند  و دارند برایت دست تکان می دهند و تو ناگزیر بودی که سلام کنی، دست تکان بدهی، دست به سینه تا کمر خم شوی. وقتی سرت را بالا می گرفتی برق لبخند گنبد طلایی دلت را جلا می داد و این گونه بود که روزهایت شروع می شد.

از همان اول دل مشغولی های کودکانه ام زل زدن به ویترین عکاسی حرم نما بود و عکس های سیاه و سفیدی که تاریخ را در شهرم روایت می کرد.

چقدر دلم این عکس ها را می خواست؛ زل زدن به حرم ، کبوترشدن ، پرواز دور گنبد ، لابلای گلدسته ها، چقدر دلم می خواست.

این سالها، بانو چنان به من لطف کرده است که نمی توانم فراموشش کنم. حالا که برای شما می نویسم حافظه دوربینم پر است از قاب هایی که آرزوی دیدنش را داشتم. به عکس ها که نگاه می کنم، خودم را کودکی می بینم پشت ویترین عکاسی حرم نما. چشم هایم همان برقی را می زند که آن روزها شوقی عاشقانه را به جانم میرخت.

اصلا صاحب این عکس ها من نیستم همین مردمی هستند که می آیند حرم کبوتر شوند. من به کبوتر شدن مردم عشق می ورزم.

از همان روزهایی که لب خیابان سلام میدادم تا امروز آرزویم این بود کتاب عکس حرم را رونمایی کنم و حالا که آرزویم برآورده شده است میخواهم بال دربیاورم مثل کبوتر ها…

بانوجانم!

این بار زیارت نامه ات را از روی قاب هایی می خوانم که ارادت عاشقانه یک شهر در آن جاری است.

خاتون! عکس های من، عکس های من نیست، لطف شماست که بر من باریده است….

کریمه بانو ! اینکه سرم پایین است …اینکه چشم هایم سنگفرش ها را مرور می کنم برای این است که می خواهم هر بار سرم بالا می گیرم تورا تازه تر ببینم در قاب هایی نو ….

بانو ! این پلک زدن های عاشقانه را از من نگیر!

امیر حسامی نژاد

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *